دوباره دور تا دور مسجد را از نظر گذراند. بعضی از بچه ها در حال قرائت قرآن بودند و بعضی مشغول نافله شب. بعضی هم تازه داشتند از سلف سرویس به مسجد دانشکده وارد می شدند.
به ساعتش نگاه کرد؛ هنوز چند دقیقه ای تا اذان صبح باقی مانده بود. با خود گفت: انگار قرار نیست امشب به پایان برسد. در حیرت و سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود. دوباره سر بر مهر گذاشت. صحبتهای دیشب حامد مدام در گوشش طنین انداز بود:
"اگه فردا شب، من یک دعای مستجاب داشته باشم؛ اون رو برای آقام دعا می کنم. اگه دو تا دعای مستجاب داشته باشم؛... حتی اگه صد تا دعای مستجاب داشته باشم همه رو برای آقام دعا می کنم".
وحالا او مانده بود و یک دوراهی. نه می توانست از حاجتهای خود چشم بپوشد ونه می توانست کسی را عاشق تر از خود ببیند.
...
صدای اذان تمام مسجد را فرا گرفته بود؛ وقتی سر از مهر برداشت جانمازش خیس از اشک شده بود.