کاشف

یادداشت

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۸۶ ثبت شده است

امروز سالروز ولادت علمدار سپاه ابا عبدالله بر شما مبارک

 

             خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران

                                                         گفته آیــــد در حدیث دیگــران

 

می گفت: هنگامی که وسایل غارت شده از شهدای کربلا را به شام نزد یزید بردند در میان آنها پرچم بزرگی بود، یزید و حاضران دیدند همه پرچم سوراخ شده و صدمه دیده ولی دستگیره آن سالم است. پرسید: این پرچم را چه کسی حمل می کرد؟ گفته شد: عباس بن علی علیه السلام آن را حمل می کرد. یزید لعنه الله علیه از روی تعجب و تجلیل از آن پرچم بلند شد و نشست، بلند شد و نشست و برای بار سوم بلند شد و نشست و گفت: «به این پرچم بنگرید که بر اثر صدمات و ضربات، هیچ جای آن سالم نمانده جز دستگیره آن که پرچمدار، آن را با دست حمل می کرده است». یعنی سالم ماندن دستگیره نشان می دهد که پرچمدار تیرها و ضرباتی را که بر دستش وارد می شده را تحمل نموده و پرچم را رها نمی ساخته است. سپس یزید گفت: «ناسزا بر تو زیبنده نیست ای عباس، این است معنای وفاداری برادر نسبت به برادرش».

...

سپس گفت: امام هر زمانی؛ علمداری چون عباس می خواهد که تا آخرین نفس پرچم ولایت مولایش را برافراشته دارد...

اللهم اجعلنا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۸۶ ، ۱۳:۵۶
سبحان صداقتی

امروز سوم شعبان؛ روز ولادت  آقامون امام حسین رو به همه تبریک می گم:

 

یا ابا عبدالله الحسین

 

       در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

 

                                               بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

 

       علی الصباح قیامت که سرزخاک برآرم

 

                                              به جستجوی تو خیزم به گفتگوی تو باشـم

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۶ ، ۱۱:۳۲
سبحان صداقتی

ای با ستاره ی صبح، ای با شهاب شبگرد

ای التهاب طوفان، ای التیام هر درد

ای شعرتر ز باران، پر شورتر ز دریا

ای با نسیم همراه، در باغهای رؤیا

ای پاک تر در این خاک، ای آب سکرانگیز

از های و هوی نامت جام شراب لبریز

خوش رنگ تر ز خورشید، پر مهرتر ز مهتاب

خوش نقش تر ز فردوس، لب تشنه ات لب آب

ققنوس عشق جان یافت از خاک اشک خیزت

فانوس نور ریزد از بام مهر ریزت

پیش از طلوع گیتی، پیش از بهار ایجاد

پیش از تولد ابر، پیش از دمیدن باد

آن روز در نگاهت بودیم خاک بی جان

مشتی غبار تیره، مشتی غبار حیران

ما را عجین نمودی با مهر دستهایت

با خاک، خاک پایت با خاک کربلایت

چشمت گرفت ما را، ما را به نام خود کرد

مشتی غبار بودیم اما به نام خود کرد

چشمت که با نگاهی برده دل خدا را

چشمت که مات کرده بانوی آبها را

چشمت که بازگشت و دستان حسن را بست

چشمی و آن همه ناز، چشمی و این همه مست

اشکی چکید از آن، ما را ز خاک گل ساخت

اشکت سرشت ما را، در ما نشست و دل ساخت

خاک وجود ما را گل کرد اشک چشمت

هر تار و پود ما را دل کرد اشک چشمت

پیش از شروع خلقت، پیش از زمان ایجاد

بودم غبار خاکی؛ گشتم حسین آباد

زان روز طعم اشکت آغاز باورم بود

روزی چشیدمش باز در شیر مادرم بود

تو ازتبار الفت من خاک دستهایت

تو از دیار قلبم من اهل کربلایت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۶ ، ۱۱:۲۰
سبحان صداقتی

پریشان حال و مضطرب؛ پیش از همه خود را به کلاس رساند. حیرت و سردرگمی در نگاه های خیره اش موج می زد. چشمهای سرخ و رنگِ پریده اش از سختی و بی خوابی شب گذشته اش خبر می داد. آنچنان در افکار خود غرق شده بود که اتمام وقت کلاس را فقط ازسروصدای دیگر همکلاسی هایش هنگام خروج از کلاس دریافت.
خود را فوراً به استاد رساند؛ می خواست سؤالی که از صبح فکرش را مشغول کرده بود بپرسد؛ اما صبر کرد تا دور و بر استاد کاملاً خلوت شود.
-
استاد!این چه توصیه ای بود که دیروز شما به من کردید؟! وقتی که فرمودید برای زیارت حضرت ولی عصر علیه السلام، قبل از خواب، یک بشقاب آش شور بخورم؛ با خودم گفتم: این دیگر چه دستورالعملی است؟! اما خیلی زود به خود نهیب زدم که حتماً در این دستور سری نهفته است که استاد آن را سفارش می کند. بنابراین مطابق دستور، پیش از خواب، یک بشقاب آش شور خوردم وخوابیدم.
-
خوب نتیجه؟
با ناراحتی جواب داد: چه انتظاری داشتید؟! تا صبح یا در خواب خود را درحال نوشیدن آب می دیدم یا اینکه از خواب بیدار می شدم و آب می نوشیدم. خلاصه تاصبح حتی یک لحظه هم از این گونه خواب و بیداری رهایی نیافتم.
...
صحبتش که به پایان رسید به چهره ی پیر ِ استاد دقیق شد. لبخند ملیح استاد آب خنکی بود بر حرارت بدنش.
لحظاتی بعد عرقی سرد بر پیشانیش نشست. حالا با تمام وجود رابطه آش شور و وصال یار را وجدان می کرد. با خود گفت: آب کم جوی؛ تشنگی آور به دست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۶ ، ۱۱:۰۹
سبحان صداقتی

 

از چند روز پیش که برای انجام کاری به یکی از ادارات مراجعه کرده بود؛ فکرش به شدت مشغول بود. آخر نمی توانست رنج و سختی مؤمنین را تاب بیاورد. هرچه بود او از مفتیان معروف کشور و مورد مراجعه ی عامه ی مؤمنین بود. به یاد می آورد که چگونه یکی از مریدان ومقلدان مخلصش در آن اداره؛ خود را به او رسانده و یکی از معضلات پیچیده ی سیستم اداری مملکت را با او که پناه و مرجع مؤمنین محسوب می شد در میان نهاده بود. و آن مسئله چیزی نبود جز" نحوه ی ارتباط مردان و زنان نامحرمِ همکار در یک اداره ".

احساس تکلیف، بدجوری به او فشار می آورد؛گویی از آن لحظه به بعد خواب از چشمانش ربوده شده بود. با خود تصمیم گرفت هر طور شده این مسئله را حل کند.

هر چه در کتب صحاح جستجو کرد کمتر نکته ی قابل توجهی را یافت. تا آنجا که راهی غیر از چنگ زدن به دامان خلفای راشدین در مقابل خویش ندید. لذا با حالتی محزون شروع کرد به راز و نیاز با حضرات ابابکر و عمر و عثمان. آنها رابه جان ام المؤمنین عایشه قسم داد که پرده جهل، از مقابل چشمانش کنار زنند. در همان حال تضرع پلکهایش سنگین شد وبه خوابی عمیق فرو رفت.

در عالم رؤیا  وارد مجلسی شد و در آن مجلس جناب ام المؤمنین عایشه را بر تختی نشسته دید. از اعماق درون احساس کرد که چه خوب می شد اگر او هم می توانست به فیض دست بوسی ام المؤمنین نائل شود. لبخند محبت آمیز مادر قند را در دلش آب می کرد. بالاخره خود را به مادر رساند و از اشتیاق فراوانش برای بیعت و دست بوسی مادر پرده برداشت...

....

از خواب پرید. وجدی وصف ناپذیر تمام وجودش را در بر گرفته بود.

به سرعت قلم را دست گرفت و حکم مسئله را چنین نوشت:

" اگر دو همکار زن و مرد در یک اتاق کار کنند و بخواهند بین آن ها محرمیت ایجاد شود، زن می تواند پنج بار از شیر خود به همکار مرد خود بدهد!
بدین ترتیب آن ها با هم محرم و حضورشان در یک اتاق شرعی می شود! و زن می تواند چهره و موهای خود را به مردی که شیرش را خورده است، نشان دهد"1

 

پی نوشت:

1- http://www.rajanews.com/News/?10703

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۸۶ ، ۱۱:۰۴
سبحان صداقتی

  بیا ! وگرنه در این انتظار خواهم مرد

 اگر که بی تو بیاید بهار ، خواهم مرد

 به روی گونه من ،اشک سال ها جاری است

 و زیر پای همین آبشار خواهم مرد
 خبر رسید که تو با بهار می آیی

 در انتظار تو من تا بهار خواهم مرد

 نیامدی و خدا آگه است : من هر روز

 به اشتیاق رخت ، چند بار خواهم مرد

 پدر که تیغ به کف رفت مژده داد که من

 به روی اسب سپیدی ، سوار ، خواهم مرد

 تمام زند گی من در این امید گذشت

 که در رکاب تو با افتخار خواهم مرد

 پدر که رفت به راست قامتی آموخت

 به سان  سرو سهی ،استوار ، خواهم مرد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۸۶ ، ۰۲:۴۵
سبحان صداقتی

وقتی به عشق مولایشان؛ سرنوشتشان را به گره زدند؛ هم قسم شدند که میوه های زندگیشان را برای خدمتگزاری او تربیت کنند.
برای همین، وقتی اولین شکوفه زندگیشان به بار نشست، او را (( مهدی یار )) نام نهادند. و از آن پس بسان روزهای پیش از به بار نشستنش دعا می کردند که: بارالها! ثمره عمر ما را از سربازان مولایمان- امام زمان- قرار بده.
...
روزها وسالها می گذشت و مهدی یار از خدا می خواست تا دعای پدر و مادر را در حق او مستجاب گرداند. تا اینکه روزی از استادش شنید:
((کم خواستن از خداوند؛ یکی از نشانه های کم معرفتی نسبت به اوست)).
و حالا او هر روز این گونه خدا را می خواند:
خداوندا! من را از علمداران امام زمانم قرار بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۸۶ ، ۰۲:۳۹
سبحان صداقتی
دیروز یه کار خیلی خوب به من پیشنهاد شد.

باید سعی کنم زودتر درسم رو تموم کنم.

یا صاحب الزمان همتم را بیش از پیش قرار بده. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۸۶ ، ۱۳:۳۵
سبحان صداقتی

تا حالا شنیدی که میگن مرگ در غربت خیلی سخته! اما به نظر من برگزاری مراسم تدفین در غربت( مثلاً لس آنجلس) خیلی سخت تره!
...
اگه می دونست قراره موقع مراسم تدفین چه بلایی به سرش بیارن؛ شاید سالها قبل؛ که هنوز می شد توبه کرده و به مملکت برگشته بود. بیچاره روح سرگردونش که مجبور بود تمامی اون صحنه ها رو ببینه و هر چی هم داد بزنه صداش به کسی نرسه.
اصلاً انگار مراسم تدفینش شده بود یه میتینگ سیاسی تموم عیار. به جای صحبت از او و خاطراتشون با او، یکی از کشف حجاب و نهضت بی حجابی زنان ایرونی می گفت و یکی دیگه دَم از آزادی مملکت می زد. خلاصه هرکس سعی می کرد یه جوری خودش آدم حسابیِ پولیتیک فهم! جا بزنه.
اینجا یه پرانتز باز کنم که؛ (یکی از نعمتهایی که تو مملکت ما فراوونه و ما قدرش رو نمی دونیم، همین کساییند که سر قبور اموات نوحه سرایی می کنند. تازگیها هم که کلیه ی مراسم تدفین و ختم و هفت را کنتورات قبول می کنند. اصلاً بیخود نیست که گفتند: قدر عافیت که داند؟ آنکس که به بلا گرفتار آید! پرانتز بسته)
خلاصه هر طور که بود به مراسم تلقین رسیدند. اما چشتون روز بد نبینه! اون آقایی که با کلی پز و اداء از طرف بنیاد ایمان! اومده بود شروع کرد به اجرای مراسم. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و ان علیا والحسن والحسین وعلی ابن الحسین و حسین ابن علی!!! و... امام هادی را هم که کلاً فراموش کرد نام ببره! نمی دونم شب اول قبر، اگه اون بخت برگشته جواب نکیر و منکر را غلط بده چه کسی میخواد مسؤلیتش رو قبول کنه!
بالاخره بعد از اینکه مقداری خاک وطن رو تابوتش پاشیدند شروع کردن با بیل رو تابوتش خاک ریختن.
اولش بین اون همه آدم متشخصِ آنکادر، سر اینکه کی با بیل خاک بریزه رو تابوت دعوا بود اما چند دقیقه ای نگذشت که کار دوباره افتاد رو دوش کارگرهای قبرستون؛ و اون آدمهای متشخص! رفتند سراغ مصاحبه های تلویزیونی و امضاء دادن به طرفدارا!
اون وسط فقط جنازه ی بیچاره بود که دیگه نه فاتحه خونی داشت و نه گریه کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۸۶ ، ۲۲:۱۰
سبحان صداقتی
از امروز من می خوام به جمع وبلاگ نویسها بپیوندم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۸۶ ، ۱۴:۴۲
سبحان صداقتی
next