تا رفتیم سوئیتمون را تحویل بگیریم صدای اذان ظهر در زائرسرا طنین انداز شد. ساعت را نگاه کردم یک ربع مانده بود به 12. با عجله آماده و روانه ی حرم شدیم. وقتی در ورودی صحن جامع رضوی (بر خلاف انتظار) مثل معمولِ همیشه بازرسی شدیم دلهره ی کوچکی در دلم ایجاد شد. وارد صحن شدیم بعضی از نیروهای خدماتی در حال جمع کردن فرشهای نماز جماعت بودند. وزش باد سرد زمستونی صورتم را می سوزوند. جمعیت متفرق و بارش نرم بارون دلهره ام را بیشترمی کرد. از یکی از خدام پرسیدم مگه قرار نیست دیدار آقا اینجا برگزار بشه!؟ گفت: چرا. پرسیدم : پس چرا دارند فرشها را جمع می کنند؟ گفت: مردم وقت دیدار با آقا اینجا می ایستند. روی یکی از فرشهای نیمه خیس صحن جامع نماز ظهر و عصرمون را اقامه کردیم. وزش بادهای سرد زمستونی شدت بیشتری پیدا کرده بود. تصمیم گرفتیم به صحن گوهرشاد بریم و زیارت نامه بخونیم تا ببینیم چه می شود؟
وارد صحن گوهرشاد شدیم. عده ای در مقابل ورودی رواق امام خمینی(ره) داربست کار می گرفتند. کنجکاو شدم. خودم را به نزدیکی ورودی رواق رسوندم. از یکی از خدامی که اونجا ایستاده بود پرسیدم: دیدار آقا امروز انجام میشه؟ جواب داد: بله، احتمالاً در همین رواق امام(ره).
با خوشحالی به یکی از شبستانها رفته و مشغول خواندن زیارت نامه شدیم. بعد از نماز زیارت چشمم به پنجره های منتهی به رواق امام (ره) افتاد. ناگهان دیدم عده ای به سرعت وارد شدند. درست حدس زده بودم بازرسی و ورود به جلسه ی دیدار آغاز شده بود. با عجله خودم را به محل بازرسی رسوندم. صفهای طولانی مردم بی تابم کرده بود. در اون شلوغی صفها بعضیها هم بانمکیشون گل کرده بود و مدام به بچه های سپاه حفاظت تیکه می انداختند. یکی می گفت: این پسره ریموت داره. اون یکی می گفت: این یکی... یکی از بچه های سپاه حفاظت در جواب این بانمکیها می گفت: ما عاشق آقا هستیم و خسته نمیشیم. هر چقدر دوست دارید به ما تیکه بندازید.
خلاصه به هر زحمتی بود وارد رواق شدم و بعد از کلی التماس و رو انداختن یه جایی نزدیک ستون دوم گیر آوردم.ساعت یک و ربع بود و هنوز زمان زیادی تا شروع مراسم مونده بود. دو تا جوون با حال مشهدی کنارم نشسته بودند. یه مفاتیح برداشتم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا.
هر چند دقیقه یکبار مردم سرک می کشیندند ببینند خبری از آقا هست یا نه!؟ یکی از اون دو تا جوون به رفیقش گفت: چرا مردم بیخود سرک می کشند و همه اش به سن و محل ورودی آقا نگاه می کنند؟ کو تا زمانی که مراسم شروع بشه!؟ خودم رو وسط صحبتشون انداختم و گفتم: اینها همه اش نشونه ی انتظاره! کسی که منتظره مدام سرک میکشه و آروم و قرار نداره. مثلاً در مورد خود امام زمان(عج). اگه کسی واقعاً منتظر باشه؛ مدام سرک میکشه و اوضاع دنیا را رصد میکنه شاید خبری از ظهور حضرت بشنوه. ولی ماها فقط ادعای انتظار رو داریم و گر نه منتظر را چه به دست روی دست گذاشتن.
جمعیت زیادی وارد رواق شده بود و برخلاف هوای بیرون دمای هوای داخل جلسه خیلی بالا رفته بود. چند نفر که فقط در انتهای رواق جایی نصیبشون شده بود، آروم آروم خودشون را به جایی که ما نشسته بودیم رسونده بودند اما خدام حرم اجازه پیشروی بیشتر بهشون نمی دادند و ازشون می خواستند برگردند. ولی اونقدر جمعیت فشرده نشسته بود که راه برگشت هم نبود. یکی می گفت: به خدا بال ندارم که برگردم! یکی دیگه به زور کنار ما نشست و وقتی بهش گفتیم شرعاً درست نیست که بقیه را به زحمت می اندازی جواب داد: همه ی اینهایی که اینجا اومدن عاشقند و تحملشون بالاست؛ به دل نمی گیرند.
چند بار جمعیت جلو به هوای ورود آقا نیم خیز شد و عده ای از این فرصت استفاده کرده و از انتهای رواق خودشون را به قسمتهای جلویی رسوندند. در بین این جابجاییها یه جوونی کنار من قرار گرفت که به علت ازدحام و فشار جمعیت وضع ظاهرش حسابی به هم ریخته بود. چند دقیقه ای طول کشید تا موفق شد وضع لباس و ظاهرش رو مرتب کنه و بعد با لهجه شیرین ترکی گفت: آخه چرا این مردم اینطورین!؟ مگه رهبر، امام معصومه که مردم اینطوری هجوم میارند که جلوتر بنشینند؟؟ بابا این هم یه آدمه مثل خودشون!!
گفتم: درسته که آقا، معصوم نیست اما عشق و علاقه مردم فقط به معصومین تعلق نداره. همه دوست دارند از نزدیکتر چهره ی محبوبشون را به تماشا بنشینند. وقتی مردم آقا را که نا یب امام زمانشون می دونند اینطور تحویل می گیرند اگه خود امام زمان(عج) را ببینند چه می کنند؟؟؟( تو پرانتز بگم که خیلی از عوام مذهبی ما فکر می کنند که معصومین(ع) غیر از بشر بوده اند و یا اینکه مثل فیلم امام رضا مثلاً دور سر مبارکشون هاله ای از نور قرار داره یا...!) جالب اونجاست که در جابجایی بعد دوباره اون بنده خدا را دیدم که که خودش را به زحمت چند متر جلوتر رسونده بود و از من میخواست کفشهایش را که جا گذاشته بود به سمتش پرتاب کنم!!
جوون دیگه ای می گفت: اگه می دونستم اینجا اینطور شلوغ و پر سر و صداست تو خونه می نشستم و مثل سالهای پیش صحبتهای آقا را از تلویزیون گوش می کردم. گفتم: اینجا برای دیدن خود آقاست و تلویزیون برای گوش کردن دقیق.
بالاخره عقربه دقیقه شمار برادر ساعت شمار خودش را در عدد 3 جا گذاشت به 6 رسید یعنی ساعت سه و نیم.
مراسم شروع شد. هر بار که پرده ورودی به سن کنار می رفت جمعیت مشتاق از جا بلند میشد و اما هر بار منتظر، دوباره بر جای می نشست. تا اینکه بالاخره انتظارها به سر رسید و این بار این ماه منیر انقلاب بود که بود از پس پرده به در آمد.
خیلی سعی کردم این لحظات را ازدست ندم اما دستهای برافراشته ی امت که شور و شعف و شعور را فریاد می زد مانع از آن میشد که بتوانم طلوع ماه را کامل به نظاره بنشینم. و چه ناتوان بودند پنجه های پاهایم در یاری من برای رؤیت قرص ماه و چه کوتاه بود دستانم برای در برگرفتن قمر بنی انقلاب.
چه زیباست لحظه های عاشقی!
چه طنینی دارد فریاد عاشقی!
و چه سوزان است اشکهای عاشقی!
و من همچنان غرق آن عصر مهتابم در جوار مهر هشتم.
یا ظافر