کاشف

یادداشت

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۶ ثبت شده است

آنگاه که بدنیا آمدم، کسی نگفت چرا الان آمدی!   

وقتی کودک بودم، اندرونم همیشه با من نجوا داشت که آیا به موقع آمدی!

آنگاه که حرکت را در نوجوانی آموختم، پیران به من می گفتند که چه زود آمدی!

و من این گفته آنها را آن زمان درک نمی کردم.

در عنفوان جوانی، تازه به گفتار مردان خردپیشه پی بردم ! آری ! خیلی زود آمده بودم و خیلی دیر....

زود بخاطر اینکه شاید عمرم ، کفاف دیدار تو را ندهد و دیر بدین سبب که تو ۱۱۷۲ سال پیش آمده بودی.

 و اما مولای من ...!

 بی پروا با تو می گویم:

انتظار با تولد من، از بین رفت.

اولین کلام کودکانه، جواب سلام تو گشت.

پاهایم از نوجوانی با جای پای تو حرکت را آموخت.

جوانیم را هنوز به پیرانه سر نرساندم، چه انکه شمایل تو در آینه چشمانم جلوه گشت.

و بلندتر از همیشه فریاد سر می دهم که : نیامده ام که تو را ندیده بروم.

به خدا تو را روزی خواهم دید.

همین نزدیکیها...

همین روزها...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۶ ، ۰۰:۱۹
سبحان صداقتی

السلام علیک یا نور الله الذی یهتدی به المهتدون

دل را اسیر روی دلبر آفریدند

 

ما را فقیر کوی دلبر آفریدند

 

یاران دل بی تاب ما را روز اول

 

در پیچ و تاب موی دلبر آفریدند

 

آری طناب دار ما دیوانگان را

 

از رشته ی گیسوی دلبر آفریدند

 

بوی بهشت از سینه ام آید هماره

 

دل را مدیحه گوی دلبر آفریدند

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۶ ، ۱۲:۰۷
سبحان صداقتی

صورت چروکیده اش نشان از سالها رنج و مرارت داشت. ناله کنان طول واگن مترو را طی کرد. به انتهای واگن رسید؛ خسته و ناامید. نگاه ملتمسانه اش به نگاه پیرمردی دوخته شد. پیرمرد گفت:" چهارصد تومان بده تا یه پونصدی بهت بدم" و او یک دویست تومانی، یک صد تومانی و دوتا پنجاه تومانی مچاله از ته جیبش بیرون آورد.

پیرمرد از جا برخاست؛ اسکناس پانصدی خودش را بوسید و به او تعارف کرد؛ بعد هم بر پیشانی مرد فقیر بوسه ای زد و به اصرار او را بر جای خود نشاند.

نگاههای معنی دار، پوزخندها و پچ پچ های بقیه مسافران حکایت از آن می کرد که آن "جوانمرد" در تهران غریبه بود!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۶ ، ۱۳:۵۳
سبحان صداقتی
next