بی پروا با حضرت مولا
آنگاه که بدنیا آمدم، کسی نگفت چرا الان آمدی!
وقتی کودک بودم، اندرونم همیشه با من نجوا داشت که آیا به موقع آمدی!
آنگاه که حرکت را در نوجوانی آموختم، پیران به من می گفتند که چه زود آمدی!
و من این گفته آنها را آن زمان درک نمی کردم.
در عنفوان جوانی، تازه به گفتار مردان خردپیشه پی بردم ! آری ! خیلی زود آمده بودم و خیلی دیر....
زود بخاطر اینکه شاید عمرم ، کفاف دیدار تو را ندهد و دیر بدین سبب که تو ۱۱۷۲ سال پیش آمده بودی.
و اما مولای من ...!
بی پروا با تو می گویم:
انتظار با تولد من، از بین رفت.
اولین کلام کودکانه، جواب سلام تو گشت.
پاهایم از نوجوانی با جای پای تو حرکت را آموخت.
جوانیم را هنوز به پیرانه سر نرساندم، چه انکه شمایل تو در آینه چشمانم جلوه گشت.
و بلندتر از همیشه فریاد سر می دهم که : نیامده ام که تو را ندیده بروم.
به خدا تو را روزی خواهم دید.
همین نزدیکیها...
همین روزها...
تو ای بزرگتر ستاره ام طلوع کن! ببین سیاهی اشنای ماست....تو ای بزرگتر ستاره ام طلوع کن تو سرمه ی حقیقتی به روی چشم من..........تو چشمه سار زندگی میان شوره زار مرگ......
موفق باشید و سر بلند