اینجا کوفه است...
خبر رسیده که سپاه معاویه آماده نبرد با کوفیان گشته است.
علی (علیه السلام) بر فراز منبر می رود.
هنوز چند جمله ای بر زبان علی (علیه السلام) جاری نگشته است که چهره ها دگرگون می شود و همهمه در بین جمعیت آغاز می شود:
اَه... دوباره جنگ... دوباره جهاد. دوباره قرار است در کدامین جبهه حاضر شویم!!؟ از این همه جنگ و درگیری خسته شدیم...
اما...
دیگر علی (علیه السلام) هم از این قوم، خسته و دلگیر است، دیگر کاسه ی صبر کوه صبر هم لبریز گشته و ناچار اینچنین بر سر کوفیان فریاد بر می آورد که:
" اى مرد نمایان نامرد اى کودک صفتان بى خرد که عقلهاى شما به عروسان پرده نشین شباهت دارد چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمىدیدم و هرگز نمىشناختم شناسایى شما- سوگند به خدا- که جز پشیمانى حاصلى نداشت، و اندوهى غم بار سر انجام آن شد. خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پر خون، و سینهام از خشم شما مالامال است کاسههاى غم و اندوه را، جرعه جرعه به من نوشاندید، و با نافرمانى و ذلّت پذیرى، رأى و تدبیر مرا تباه کردید."
...
14 قرن گشته است؛
اینجا شمال ایران است و دیار طبرستان.
چند روزیست که لشکریان فتنه، میدانی جدید برای مبارزه گشوده اند.
علی بر فراز منبر رفته است.
ریزش باران شدت می گیرد. اما بر شور و هیجان مردم افزوده می شود. علی می گوید:
"ما تا کی باید شما را زیر باران نگه داریم!"
چهره ها دگرگون می شود و همهمه ای در جمعیت می پیچد؛ پاسخ مردم، بغض علی را می گشاید که:
باران رحمت آمد رهبر ما خوش آمد
براستی اگر علی (علیه السلام) هم در بین این چنین مردمی می زیست؛ آیا باز هم مسیر تاریخ این گونه طی می گردید؟؟؟
گفت: چترها را باید بست، زیر باران باید رفت...