کاشف

یادداشت

سنندج، مهاباد، تهران...

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۱۴ ب.ظ

در منطقه مرکزى یمن گروهى بودند که از روش عثمان وعثمانیان پیروى مى کردند وعلاقه اى به حکومت على ـ علیه السلام ـ نداشتند وپیوسته در فکر اغتشاش وشورش بودند.
ایـنان وقتى از جریان خوارج وپیدایش دو دستگى در سپاه على ـ علیه السلام ـ آگاه شدند پرچم مخالفت بر افراشتند, تا آنجا که سعید بن نمران را از منطقه جند بیرون راندند.
گروهى نیز که از نظر فکرى عثمانى نبودند, به سبب نپرداختن مالیات با شورشیان همصدا شدند.
سعید بن نمران وعبید اللّه بن عباس وضع مخالفان را به امام ـ علیه السلام ـ گزارش کردند.
امـام ـ عـلـیه السلام ـ در کوفه با یکى از شخصیتهاى یمن به نام یزید بن قیس ارحبى به مشاوره پـرداخـت وسـرانجام بر آن شد که نامه اى به شورشیان بنویسد وآنان را نصیحت کند وهمه را بار دیگر به اطاعت وپیروى از حکومت مرکزى دعوت نماید.
امام ـ علیه السلام ـ نامه را به وسیله یک مرد یمنى از قبیله همدان براى آنان فرستاد.
پیک امام ـ علیه السلام ـ در یک اجتماع بزرگنامه آن حضرت را براى آنان خواند.
لحن نامه بسیار آموزنده ومؤثر بود, ولى مخالفان بازگشت به اطاعت را مشروط به برکنارى عبید اللّه وسعید اعلام کردند.
از طـرفـى , در آن اوضاع , شورشیان فرصت را مغتنم شمردند ونامه اى متضمن اشعارى به معاویه نوشتند واز او درخواست کردند که نماینده اى را به صنعاء وجند اعزام کند تا با او بیعت کنند واگر در این کار تاخیر کند ناچارند با على ـ علیه السلام ـ ومشاور او یزید ارحبى بیعت نمایند.
وقتى نامه شورشیان به دست معاویه رسید تصمیم گرفت که سیاست قتل وایجاد نامنى وشورش را به خاک حجاز ویمن گسترش دهد.
از این جهت , یکى از سنگدلترین فرماندهان سپه خود به نام بسر بن ارطاة را به حضور طلبید وبه او گـفـت :راه حجاز ومدینه را در راس یک سپاه سه هزار نفرى در پیش گیر ودر سر راه خود به هرجا رسیدى که مردم آنجا پیرو حکومت على بودند زبان به بدگویى ودشنام آنان باز کن .
آن گاه همگى را به بیعت با من دعوت نما وبیعت کنندگان را رها ساز وکسانى را که تن به بیعت ندادند بکش .
ودر هر نقطه اى که به شیعیان على دست یافتى خون آنان را بریز.
معاویه این روش را دنبال مى کرد ودر حالى که خود در شام بود وبا على ـ علیه السلام ـ به صورت رویـاروى جنگ نمى کرد ولى همان نتیجه جنگ رویاروى را مى برد وکسانى چون ولید بن عقبه را کـه پـیـشنهاد جنگ رویاروى با امام ـ علیه السلام ـ را مى دادند ابله مى خواند ومعتقد بود که تجربه سیاسى کافى ندارند.
ابن ابى الحدید در این مورد تحلیل زیبایى دارد ومى نویسد:ولید کانون خشم بر امام بود, زیرا پدر او در جنگ بدر به دست آن حضرت کشته شده بود ودر زمان حکومت عثمان خود او از دست امام تازیانه خورده بود.
وى کـه مـدتـهـا بـر سرزمین کوفه حکومت مى کرد, اکنون میراث خود را در دست على مى دید وطبعا اندیشه اى جز رویارویى با على در سر نداشت .
مـعاویه , بر خلاف ولید, دور اندیش بود, چه مقابله با امام را در جنگ صفین تجربه کرده ودریافته بـود کـه اگـر در آن جـنگ به نیرنگ قرآن کردن بر نیزه متوسل نمى شد هرگز نمى توانست از چنگ على ـ علیه السلام ـ جان به سلامت ببرد واگر بار دوم به مقابله بر مى خاست ممکن بود در شعله هاى جنگ بسوزد.
از ایـن جـهـت , مـصـلحت مى دید که با ایجاد رعب وناامنى در قلمرو حکومت على به تضعیف او بپردازد وناتوانى امام را در زمینه اداره سرزمینهاى اسلامى ثابت کند.
وقـتى به دیر مروان رسید چهارصد نفر از آنان بر اثر بیمارى مردند واو با دو هزار وششصد نفر راه حجاز را در پیش گرفت .
او بـه هر آبادى که مى رسید شتران مردم را به زور مى گرفت وخود وسربازانش بر آنها سوار مى شـدنـد تـا بـه آبـادى دیـگـر برسند, آن گاه آنها را رها مى کردند واز شتران آبادى بعد بهره مى گرفتند.
بدین ترتیب این راه طولانى را پیمودند تا وارد مدینه شدند.
بـسر, در بدو ورود به مدینه , فحاشى وب وقتى به دیر مروان رسید چهارصوبدزبانى به مردم آنجا را آغـاز کـرد ومسئله قتل عثمان را پیش کشید وگفت :همه شما در قتل عثمان دست داشته اید یا لااقل به سبب بى طرفى خود, او را خوار وذلیل ساخته اید.
به خدا سوگند کارى انجام دهم که مایه آرامش قلب خاندان عثمان باشد.
سپس تهدیدهاى خود را آغاز کرد ومردم از ترس به خانه حویطب بن عبد العزى , که شوهر مادر او بود, پناه بردند ودر سایه شفاعت او خشم بسر فرو نشست .
آن گاه همگان را به بیعت با معاویه دعوت کرد.
گـروهى با او بیعت کردند, ولى او به بیعت این گروه اکتفا نکرد وخانه هاى سرشناسان مدینه را که از نظر فکرى با معاویه مخالف بودند یا در عراق با على ـ علیه السلام ـ همکارى نزدیکى داشتند به آتش کشید.
خانه زرارة بن حرون ورفاعة بن رافع وابو ایوب انصارى به این طریق دستخوش حریق شد.
آن گاه سران بنى مسلمه را خواست واز آنان پرسید: جابربن عبداللّه کجاست ؟
یا او را حاضر کنید یا آماده کشته شدن باشید.
جـابـر در آن هـنـگـام به خانه ام سلمه همسر رسول خدا پناه برده بود ودر پاسخ ام سلمه که از او پرسید چه مى بینى گفت :اگر بیعت نکنم کشته مى شوم واگر بیعت کنم با ضلالت وگمراهى همپیمان شده ام .
ولى به نوشته ((الغارات )) سرانجام جابر به تصویب ام سلمه با بسر بیعت کرد.
وقـتـى بسر به ماموریت خود در مدینه پایان داد رهسپار مکه شد وعجیب این که ابوهریره را براى جانشینى خود در مدینه برگزید.
او در مسیر خود از مدینه تا مکه گروهى را کشت واموالى را غارت کرد.
وقتى به نزدیکى مکه رسید, فرماندار امام ـ علیه السلام ـ به نام قثم بن عباس شهر را ترک گفت .
بـسـر, بـه هـنـگام ورود به مکه , به برنامه خود ادامه داد ومردم را به باد فحش وناسزا گرفت واز هـمـگان براى معاویه اخذ بیعت کرد وآنان رااز مخالفت با او برحذر داشت وگفت : اگر از جانب شما خبر مخالفت با معاویه به من برسد, ریشه هاى شما را قطع واموالتان را غارت وخانه هایتان را ویران مى سازم .
بـسر پس ازمدتى مکه را به عزم طائف ترک گفت واز جانب خود مردى را در راس گروهى روانه تـبـالـه کرد, زیرا مى دانست که مردم آنجا از شیعیان على ـ علیه السلام ـ هستند ودستور داد که همگان را بدون کوچکترین گفتگو وسؤال وجواب از دم تیغ بگذراند.
مردى به نام منیع از او درخواست کرد تا امان نامه اى از بسر براى او بیاورد.
او پیشنهاد منیع را پذیرفت .
قاصد راهى طائف شد وسرانجام توانست با بسر ملاقات کندوامان نامه اى از او بگیرد.
ولى بسر در دادن امان نامه آن قدر دفع الوقت کرد تا امان نامه هنگامى به سرزمین تباله برسد که همگى به قتل رسیده باشند.
سـرانـجام منیع با امان نامه به سرزمین خود قدم نهاد ودر هنگامى رسید که همه را براى گردن مردى را پیش کشیده بودند تا گردن او را بزنند, ولى شمشیر جلاد شکست .
سـربـازان بـه یکدیگر گفتند:شمشیرهاى خود را بیرون بکشید تا بر اثر گرمى خورشید نرم شود وآنها را در هوا به گردش در آورید.
قاصد برق شمشیرها را از دور دید وبا تکان دادن لباس خود اشاره کرد که دست نگه دارند.
شامیان گفتند: این مرد خبر خوشى به همراه دارد.
دست نگه دارید.
او رسید وامان نامه را به فرمانده تسلیم کرد واز این طریق جا مردى ر همه را خرید.
جالب آن که کسى را که براى اعدام آماده کرده بودند وبه سبب شکستگى شمشیر در قتل او وقفه افتاد برادر او بود.
بـسر, پس از انجام ماموریت , طائف را ترک گفت ومغیرة بن شعبه سیاستمدار معروف عرب او را بدرقه کرد.
او در مـسیر خود به یمن به سرزمین بنى کنانه رسید وآگاه شد که دو کودک خردسال عبید اللّه بن عباس فرماندار امام ـ علیه السلام ـ در صنعاء به همراه مادرشان در آن سرزمین هستند.
عبیداللّه فرزندان خود را به مردى از بنى کنانه سپرده بود.
آن مرد با شمشیر برهنه به سوى شامیان آمد.
بـسـر بـه او گـفـت : مـادرت به عزایت بنشیند, ما قصد قتل تو را نداشتیم بلکه خواهان کودکان عبیداللّه هستیم .
آن مرد در پاسخ بسر گفت : من در راه کسانى که در حمایت من هستند آماده کشته شدن هستم .
این جمله را گفت وبر شامیان حمله کرد وسرانجام کشته شد.
کودکان خردسال عبید اللّه را براى اعدام آوردند وبا کمال قساوت هر دو را کشتند.
زنـى از بـنـى کـنـانـه فریاد کشید: شما مردان را مى کشید; کودکان چه تقصیرى دارند ؟
به خدا سوگند, نه در جاهلیت ونه در اسلام کودکى را نمى کشتند.
سـوگـنـد بـه خدا, آن حکومتى که پایه هاى قدرت خود را با کشتن پیران وکودکان استوار سازد حکومت سستى است .
بسر گفت : به خدا سوگند که تصمیم داشتم زنان را نیز بکشم .
آن زن در پاسخ گفت :از خدا مى خاستم که تو این کار را بکنى .
بسر سرزمین کنانه را ترک گفت وبر سر راه خود در نجران عبد اللّه بن عبدالمدان , داماد عبید اللّه بـن عـبـاس , را کـشت وآن گاه گفت : اى مردم نجران , اى مسیحیان , به خدا سوگند که اگر کارى انجام دهید که من آن را خوش ندارم باز مى گردم وکارى مى کنم که نسل شما قطع شود وزراعت شما نابود وخانه هایتان ویران گردد.
سـپس به راه خود ادامه داد وبر سر راه خود ابوکرب را, که از شیعیان على ـ علیه السلام ـ بود واز بزرگان همدان به شمار مى رفت , کشت وسرانجام به سرزمین صنعاء رسید.
فرماندهان امام ـ علیه السلام ـ, به نامهاى عبیداللّه بن عباس وسعید بن نمران شهر راترک گفته ومردى را به نام عمروثقفى جانشین خود قرار داده بودند.
جانشین عبیداللّه قدرى در برابر بسرمقاومت کرد, ولى سرانجام کشته شد.
بسر سفاک وارد شهر شد وگروهى از مردم را کشت وحتى هیئتى را که از مرب به سوى او آمدند به جز یک نفر از دم تیغ گذراند.
فـردنـجات یافته به مرب بازگشت وگفت : من به پیران وجوانان هشدار مى دهم که مرگ سرخ در کمین آنهاست .
بسر صنعاء را به قصد نقطه اى به نام جیشان ترک گفت .
اهل این منطقه همگى از شیعیان على ـ علیه السلام ـ بودند.
نـبـرد مـیـان آنـان وبسر درگرفت وسرانجام , پس از دادن تلفاتى , مغلوب واسیر شدند وبه وضع فجیعى به شهادت رسیدند.
وى بـار دیـگـر بـه صنعاء بازگشت وصد تن دیگر را نیز کشت , به جرم اینکه زنى از آنان فرزندان عبید اللّه بن عباس را پناه داده بود.
این برگى از پرونده سیاه جنایات بسر بن ارطاة بود که تاریخ ضبط کرده است .
چون خبر جنایات بسر به على ـ علیه السلام ـ رسید, آن حضرت فرمانده ارشدى را به نام جاریة بن قدامه در راس دو هزار رزمنده براى تعقیب ومجازات بسر روانه حجاز کرد.
او از طریق بصره راه حجاز را در پیش گرفت تا به یمن رسید وپیوسته در تعقیب بسر بود تا آگاه شد که وى در سرزمین بنى تمیم است .
هنگامى که بسر از تعقیب جاریه آگاه شد به سوى تمامه متوجه شد.
وقتى مردم از عزیمت جاریه آگاه شدند, در مسیر بسر کار را بر او سخت گرفتند ولى او سرانجام توانست خود را به سلامت به شام برساند وگزارش سفر خود را به معاویه بدهد.
او گفت :من دشمنان تو را در رفت وبرگشت کشتم .
معاویه گفت : تو این کار را نکردى , خدا این کار را کرد!تاریخ مى نویسد:بسر در این سفر سى هزار نفر را کشت وگروهى را با آتش سوزاند.
امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ پیوسته او را نفرین مى کرد ومى فرمود:خدایا, او را نمیران تا عقل او را از او بازگیرى .
خدایا بسر وعمروعاص ومعاویه را لعنت کن وخشم خود را در باره آنان نازل کن .
نـفـرین امام ـ علیه السلام ـ به هدف اجابت رسیدوچیزى نگذشت که بسر دیوانه شد وپیوسته مى گفت :شمشیرى به من بدهید تا آدم بکشم .
مـراقبان او چاره اى ندیدند جز اینکه شمشیرى از چوب به او دادند واو پیوسته با آن شمشیر به در ودیوار مى کوبید تا هلاک شد.
کـار بـسـر مشابه کار مسلم بن عقبه است که از طرف یزید در سرزمین مدینه در نقطه اى به نام حره انجام داد.
در حقیقت این پدر وپسر(معاویه ویزید) نه تنها از نظر روحیات شبیه یکدیگر بودند, بلکه مزدوران آن دو نـیـز در قساوت وسنگدلى همسان بودند وبه تعبیر ابن ابى الحدید:((ومن ا شبه ا ب اه فم ا ظلم )).
(1)در پایان این قسمت , خطبه امام ـ علیه السلام ـ را در باره بسر یاد آور مى شویم :در تصرف من جز کوفه جایى نیست وتنها اختیار قبض وبسط آن را دارم .
اگر بنا باشد تو هم (اى کوفه ) در گردبادهاى سیاسى متزلزل شوى , خدا تو را زشت گرداند.
به من خبر رسید که بسر وارد یمن شده است .
سـوگـنـد به خدا که من گمان مى کنم به همین زودى ایشان بر شما مسلط مى شوند, وبر شما فرمان مى رانند, زیرا آنان در باطل خویش با هم وحدت ویگانگى دارند ولى شما در راه حق خود با یکدیگر اختلاف دارید.
شما با پیشواى بر حق خود مخالفت مى کنید وآنان پیشواى باطل خود را اطاعت مى نمایند.
آنان امانت را به پیشواى خود باز مى گردانند وشما به به امانت امام خود خیانت مى ورزید.
اگر یکى از شما را بر قدحى چوبى بگمارم مى ترسم بند آن را برباید.
بـار خـدایا! من از مردم کوفه بیزار ودلتنگ شده ام وایشان هم از من ملول وسیر گشته اند; پس بهتر از آنان را به من عطا کن وبه جاى من شرى را به آنان عوض ده .
بار الها! دلهاى آنان را مانند نمک در آب ذوب کن .
به خدا سوگند که دوست داشتم در برابر همه شما هزار سوار از فرزندان فراس بن غنم در اختیار من بود.
(1)3ـ غـارتـگـرى سـفـیان بن عوفسفیان بن عوف غامدى از طرف معاویه مامور شد که در راس لـشـگـرى مـجهز وبى باک به سمت فرات حرکت کند تا به شهرستان هیت که در بالاى انبار قرار داشـت برسد و از آنجا به سمت انبار برود واگر در مسیر خود با مقاومتى روبرو شد بر آنان یورش بـرد وآنـان را غـارت کند واگر با مقاومتى روبرو نشد غارت کنان تا شهر انبار برود واگر در آنجا لشگرى را ندید تا به مدائن برود و از آنجا به شام باز گردد وزنهار که به کوفه نزدیک نشود.
سپس معاویه او را چنین مورد خطاب قرار داد:اگر تو انبار ومدائن را غارت کنى مثل این است که کوفه را غارت کرده باشى .
ایـن یورشهاى غارتگرانه اهل عراق را مرعوب مى سازد وهواداران ما را خوشحال مى کند وکسانى راکه از همکارى با ما بیمناکند به سوى ما فرا مى خواند.
در مـسـیـر خـود کـسانى را که با تو موافق نیستند بکش وروستاها را ویران ساز واموال آنان را به غـنـیـمـت بـگیر, زیرا غنیمت گرفتن از آنان به سان کشتن ایشان است وچنین کارى دلها رامى سوزاند.
مـردم آنـجـا از حـضـور من آگاه شدند واز فرات عبور کردند من نیز از فرات گذشتم وبا کسى برخوردنکردم .
سپس به نقطه اى به نام صندوداء رسیدم .
مردم آنجا نیز از برابر من گریختند.
تصمیم گرفتم که به سمت انبار حرکت کنم .
دو نـفـر از جوانان آن منطق معاویه سخنرانى کرد وجوانان آن منطقه را به اسارت گرفتم معاویه سـخـنـرانـى کرد وجوانان آن منطقه را به اسارت آن گاه سخنرانى کرد وجوانان آن منطقه را به اسـارت گرفتم مر گاه سخنرانى کرد وجوانان آن منطقه را به اسارت گرفتم از آنان پرسیدم که نیروهاى مسلح على چند نفرند.
گفتند:آنان پانصد نفر بودند, ولى تعدادى از ایشان به سوى کوفه رفته اند ونمى دانیم اکنون چند نفر از آنها باقى مانده اند.
شاید در حدود دویست نفر مانده باشند.
من سربازان تحت فرمان خود را گروه گروه کردم وآنان را به نوبت به سمت انبار روانه مى کردم تا در شهر به جنگ تن به تن بپردازند.
ولـى چون دیدم این کار به نتیجه نمى رسد دویست نفر از پیاده نظام را فرستادم وآنها را با سواره نظام تقویت کردم .
در چنین شرایطى همه نیروهاى امام متفرق شدند وفرمانده آنان به همراه سى نفر دیگر کشته شد.
آن گاه آنچه را در انبار بود به غارت بردم وسپس به سوى شام بازگشتم .
وقتى به نزد معاویه رسیدم وقایع را نقل کردم .
او گفت :من چنین گمانى را در حق تو داشتم .
چـیـزى نـگـذشت که رعبى در مردم عراق پدید آمد وگروه گروه از آنان به سوى شام مهاجرت کردند.

فروغ ولایت ص ۷۴۰-۷۴۷

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۷/۱۶
سبحان صداقتی

نظرات  (۶)

۱۶ مهر ۸۹ ، ۲۳:۲۱ فراماسونری دجال
با سلام وبلاگتونو دیدم اگه :"وقت داشتین" به ما هم سر بزنید
با تشکر وبسایت فراماسونری دجال
سلام دوست عزیز
از مطالب جالب وبلاگتون دیدن کردم
از شما دعوت میکنم از وب من هم دیدن کنید.
اگر ممکنه لینک زیر رو هم در لینکستان خودتون قرار بدید
خانه کتاب ایران
www.homebook.blogfa.com
منتظر حظور شما هستم.
موفق باشید
خدانگهدار
۱۹ مهر ۸۹ ، ۰۵:۵۹ پایگاه فرهنگی بچه های مسجد
در نظرسنجی وبلاگ ما شرکت کنید:
۲۰ مهر ۸۹ ، ۰۳:۰۶ تلنگرخانه
سلام..

نکته جالبی بود.. تا به حال از این زاویه به قائله فتنه نگاه نکرده بودم..

"""فاصله مان با غرب دارد کم می شود خدا را شکر"""

و

""صرفاً جهت تزریق امید!!!"""

یا حق.


سلام



چطور ممکن است دل شهیدی که جسم و جان و آبروی خود را برای ولایت مطلقه فقیه خرج کرد با قاتلی که به نام حذف ولایت مطلقه فقیه مردم را قتل عام کرد پیوند بخورد؟ چطور ممکن است شهیدی که مسئله فلسطین و لبنان خواب را بر چشمانش حرام کرده بود با کسی که حزب الله و حماس را به ثمن بخس ذلیلانه معامله می کند در یک دل جا شود؟ این چه منطقیست که من چون همسر شهیدم پس باید از نام شهیدم برای پیشبرد تفکرات خودم سوءاستفاده کنم؟ وقتی منطق و تعقل روشنفکرترین زن ایران در این سطح باشد که اگر کسی فرزند آذربایجان بود یا داماد لرستان و کاندیدا شد، لرستان و آذربایجان لاجرم به او رأی خواهند داد، دیگر بر دگران حرجی نیست. بگذار با قاتلین و خائنین به نام گرامیداشت حمید در 6 اسفندها هم سفره شوند و در عین حال خود را از حسین شریعتمداری به حمید نزدیکتر بدانند! بگذار با کاریکلماتورهای خود حسین شریعتمداری را شیطان بنامند. برای آنها حسین شریعتمداری دغدغه نیست برای آنها هر کسی که با قانون شکنی مخالف باشد دغدغه است. چه بسا همین روزها که خانم چهل امیرانی همسر سابق حمید باکری دست به قلم شده اند، نامه ای هم در طعنه به مصباح یزدی و نوری همدانی و محمد یزدی و سعید قاسمی هم بنویسند. شاید طعنه ای هم به محمدرضا شریفی نیا و علیرضا افتخاری و ارغوان رضایی و حمید سوریان و حسین رضازاده و حمید استیلی و علی پروین و حمید مولانا هم بزنند اما ملالی نیست. 6 اسفند سال پیش گذشت و خانم چهل امیرانی به حضور مهندس موسوی در گرامیداشت حمید افتخار کرد. 6 اسفند امسال هم در پیش است و شاید وقتی چشم این بانو به چشمان قاتلین مردم خورد یادی هم از پدران و مادران و خواهران شهید میثم عبادی و شهید حسین غلامکبیری و شهید سرور برومند و شهید فاطمه رجب پور و شهید امیرحسام ذوالعلی و شهید فیض از خاطرشان بگذرد که مهندس را قاتل شهید خود می دانند که اگر هم نگذرد این یاد قطعاً از خاطر حمید خواهد گذشت قطعاً. سیره باکری و همت و متوسلیان ذبح ولایت مطلقه فقیه و تعارفهای روشنفکر مآبانه نبود آنها مرد راه بودند. حتی با فرمانده کل قوای یازده میلیونی هم تعارف نداشتند اگر از خط قرمز ولایت می گذشت.

۲۱ مهر ۸۹ ، ۱۳:۵۰ پایگاه فرهنگی بچه های مسجد
و آنگاه که عذاب الهی همچون صاعقه ای نازل شود :

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
next