شرمنده ام از این سر باقی مانده!
زمستان 78 بود و چند ماهی از عضویتم در شورای بسیج دانشکده می گذشت. آقا مرتضی- مسئول بسیج دانشکده- بچه های شورا را جمع کرد و گفت: مسئول بسیج دانشجویی سپاه آبادان آنفولانزای سختی گرفته و چند روزیه که در بستر بیماریه؛ اونهایی که وقت دارند ساعت 4 بیان دفتر بسیج که با هم بریم منزل حاجی برای عیادت!
حاجی را قبلاً چند باری در اردوهای مناطق عملیاتی دیده بودم. جانباز باصفایی بود که در یکی از عملیاتها یک پاش از زانو قطع شده بود. وقتی وارد منزلشون شدیم حاجی لباس ورزشی پوشیده و البته عصا بدست منتظر ما بود. بار اولی بود که او را بدون پای مصنوعیش می دیدم.
چند دقیقه ای در منزلشون نشستیم و او به درخواست ما از عملیاتها و کتابهای روشهای جنگی کتابخونه اش می گفت. در میان این صحبتها آقا مرتضی چند تا سرفه کرد. حاجی پرسید: انگار شما هم سرما خورده اید!؟ مرتضی گفت: نه! سرما خورده نیستم! بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: سوغات جبهه ست!!
داشتم حاجی را نگاه می کردم. بعد از شنیدن جواب مرتضی خیلی آروم، زیر لب گفت: " الحمدلله! اللهم ارزقنا". اونچنان این عبارات را خالصانه به زبون آورد که چند دقیقه ی بعدی را که در خدمت حاجی بودیم نفهمیدم چی گذشت!! هنگ کرده بودم.
کسی 6 یا 7 سال از عمرش را در میدان جهاد گذرونده و در همین راه قطع عضو شده باشه و تازه بعد از همه ی اینها وقتی با یک جانباز شیمیایی روبرو میشه آرزو میکنه : " اللهم ارزقنا"!!
نمی دونم چه حکمتی در کار بود که دوران دانشجویی من در آبادان و اهواز رقم خورد.
اهالی اونجا می گفتند: خاک خوزستان گرمه! کسی که یک مدتی را در اینجا زندگی کنه برای همیشه مهر این خاک در دلش می مونه! نمی دونم از چه زمانی خاک خوزستان گرم شد اما الان که 7 سال از پایان دوران دانشجوییم در اونجا میگذره اواخر اسفند هر سال، هوای آبادان به سرم می زنه.
نمی دونم از چه زمانی خاک خوزستان گرم شد اما یقین دارم که بخش عمده ای از گرمای این خاک مدیون خونهای گرمی است که این خاک را سیراب کرد.
راستی اسفند هر سال برای من یک سالگرده. سالگرد زنده شدن عموی شهیدم! اسفند 65، عملیات کربلای 5، شلمچه.
به حساب سالهای ما 23 سال از تولد دوباره ی عمو مجیدم میگذره.
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
عمو جان تولدت مبارک!
یادم میاد تا چند سال بعد از شهادتت، فرازهایی از وصیت نامه ات زینت بخش دیوار خونه ی باباجون قاسم بود.
همون فرازهایی که وصیت کرده بودی:
" فراموش نکنید که امام زمان شما حضرت مهدی علیه السلام(عج) است و لحظه ای از دعا برای سلامتی و ظهور ایشان غفلت نکنید و گرفتاریها و مشکلات خود را بواسطه آنحضرت حل و رفع کنید و دعا بجان امام بزرگوار یادتان نرود.
مادرجان: پس از شنیدن خبر شهادتم نمی گویم برایم اشکی نریزید بلکه اشکی بریزید که دشمن را ناراحت و دوستان را خوشحال کند. اشکی بریزید که هر قطره آن گلوله باشد که سینه دشمن را سوراخ سوراخ کند."
و حالا چند سالی است که تنها عکسی از شما در گوشه خانه ی مادر و برادرو خواهرانت نقش بسته است.
اما امسال بعد از چند سال ما از وصیت نامه ی شما و همرزمانتان غبار روبی کردیم.
نوشته بودی:
" از آنجا که رهبر عزیزمان فرموده: وظیفه هر فرد مسلمان است که در مقابل تجاوزات بیگانه و حرکات ضد اسلام و ضد انقلاب ایستاده و آنها را از پای در آورد لذا من با چشم و گوش باز به پیام امام لبیک گفته و دفاع از اسلام و میهن اسلامی را وظیفه شرعی خود دانسته و به جبهه جنگ آمدم.
شما ای برادران عزیزم: پیامهای تمامی شهیدان این است که برای جمهوری اسلامی بکوشید و خودتان را خدمتگزار اسلام بدانید و تمام فرامین امام را بجان و دل پذیرا بوده و پیوسته در راه اعتلای اسلام عزیز کوشا باشید و به آن عمل کنید."
در زمان 8 سال دفاع مقدس ما کوچک بودیم و نتوانستیم جز با پر کردن قلکهایمان برای کمک به جبهه ها آنطور که باید امام(ره) را یاری کنیم. اما در این چند ماه دفاع مقدس جنگ نرم ثابت کردیم که ما از نسل شمایانیم که در راه دفاع از اسلام و ولی فقیه زمانمان سر از پا نمی شناسیم. و خطاب به علمدار انقلابمان اینگونه زمزمه داریم که:
جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده
شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده
پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده
اللهم ارزقنا شهادۀً فی سبیلک.
یا ظافر
شعر از سعید بیابانکی
بعد نوشت:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حیفم آمد از این فرازهای وصیت نامه عموی شهیدم " مجید کاشفی" چشم بپوشم:
" اما شما از خدا بی خبرانی که کارتان جز نق زدن و بد گفتن به انقلاب نیست و جز در پی اسم و شهرت و مطرح نمودن خویش نیستید از شما می پرسم شما چه ثمره ای برای جامعه داشته اید؟ آیا برای رضای خدا یک شب برای خلق خدا پاسداری داده اید؟ بعنوان یک برادر دلم میسوزد که یک مشت جوان پاک و ساده دل به انحراف کشیده شود لذا میگویم بخود آیید تا انسانی آزاده و مستقل باشید."